حكومت واحد جهاني و تمدن بزرگ اسلامي
نشست چهاردهم مورخ 12/2/1387
مدرس: جناب آقاي مهندس حيدري پور
موضوع: حكومت واحد جهاني و تمدن بزرگ اسلامي
شناخت تمدن عصر ظهور به وسيله شناخت تمدن كنوني:
در جلسات گذشته به بررسي وضعيت كنوني جهان و فضاي تمدني حاكم بر جهان پرداختيم سوال شد كه اين مباحث چه ارتباطي به مباحث عصر ظهور دارد؟؟!
ما در بيان وضعيت عصر ظهور خبر در برخي مسائل محمل و ريز دستمان بسته است يعني شناخت دقيقي نداريم تا بتوانيم مسئله را بشكافيم و نميتوانيم بگوييم عصر ظهور چه مختصاتي دارد و در آن زمان چه اتفاقاتي مي افتد و مناسبات اجتماعي چگونه است و ...؟؟!
بهشت را مثال زدم كه ما دقيقا نميدانيم چيست و روابطش چگونه است و انسانها در آنجا چه ارتباطي با هم دارند و نعمات بهشتي چه چيزهايي هستند؟؟! فقط ميدانيم بهشتي با يك سري نعمتها وجود دارد !
تمدن ظهور غير از تمدن كنوني:
تمدن عصر ظهور نيز اينگونه است و ريز خصوصياتش را نميدانيم فقط از مسائل كلي آن با خبريم!
نكته ديگري كه اصل بحث بر آن استوار است :«تعريف الاشياء بأ ضدادها» يعني نور باظلمت و سفيدي يا سياهي شناخته ميشود بنا بر اين اگر وضعيت كنوني را بشناسيم ميتوانيم تشخيص بدهيم كه وضعيت موجود مطلوب است يا نه ؟!
اگر مطلب نيست پس نتيجه ميگيريم كه عصر ظهور از جنس آنچه الان ميگذرد نيست ، يعني شناختي سلبي ارائه ميدهيم يعني تمدن ظهور غير از تمدن كنوني است!
تمدنهاي شرقي (ماورايي ) و تمدنهايغربي (منكر ما ورا ء):
گفتيم تمدنها دو دسته اند: غربي و شرقي ، (البته نه از لحاظ جغرافيايي) تمدنهاي شرقي با ماوراء معتقدند و تمدنهاي غربي ماوراء را انكار ميكنند
يكي از نادرترين تمدنهاي غربي، تمدني است كه اكنون تمدن جديد غربي ناميده ميشود كه نقطه آغازش رنسانس است رنسانس يعني نو زايش، يعني حياتي و مرگي داشته و دوباره زنده شده است كه ريشه در تمدن يونان و روم باستان دارد . در جلسات گذشته ويژگيهاي تمدن رومي و يوناني را بيان كرديم گفتيم كه تمدني بود لذت گرا،برده دار،قداست زدااز مفاهيم اسطوره اي،نيمه زميني نيمه آسماني
آغاز حاكميت كليسا بر دين و دنياي غرب :
بعد گفتيم اين تمدن بر اثر هجوم افراد وحشي از سر زمينهاي شمالي اروپا مضمحل شد دو تكه شد اول غربي و شرقي ولي باز نتوانست مقاومت كند و از بين رفت يعني آثار تمدني شهر نشيني،ساختمانهاي شهري،روابط اجتماعي و نظام اداري همه از بين رفت و مردماني كاما وحشي،كوچ رو و دامدار (نه دامداري كه ما ميشناسيم) وحشي و خشن بر تمام نواحي اروپا مسلط شدند و تمدن شهرنشيني را از بين بردند ،500 سال طول كشيد تا مجددا آثار تمدني يعني شهرهاي ساده اي ظهور و بروز پيدا كرد و مردماني كه آنجا ساكن شدند آرام آرام به مسيحيت گرويدند ايشان مسيحيتشان را از راهبان ساكن ديرها در گوشه و كنار اروپا،ياد گرفتند و درعين حال تمدن ساده اي را هم از ايشان آموختند شامل كشاورزي و دامداري ساده و....
لذا مسيحيت و كليسا به آموزگار دين و دنياي اين مردمان وحشي كه ساكنان جديد اروپا بودند – مبدل شد و يك تمدن مسيحي ايجاد شد كه آرام آرام مرزهايش گسترش پيدا كرد و به جهان اسلام متصل شد!
تمدن غرب در مواجهه با تمدن اسلامي و تضعيف كليسا :
در واقع قرن 6 ميلادي آغاز رسالت پيامبر و قرن 10 ميلادي زماني است كه تمدن اسلامي در اقصي نقاط جهان خودش را كاملا آشكار كرد !
در اين تمدن مسيحي يك سري اتفاقات و حوادث بسيار مهمي رخ داد كه به طور اجمالي به آن اشاره ميكنيم
گفتيم كه مسيحيت آن زمان اروپا ، ساده انگارانه و بدور از پيچيدگيهاي ديني بود زيرا اروپايي ها يعني همان اقوام وحشي ساكن شده ،مردمان ساده اي بودند !
كليسايي كه حاكميت ديني و دنيايي را عهده دار بود با مسحيت اصيل فاصله زيادي داشت يعني دچار دو انحراف بزرگ (از نظر ما) : 1) انحراف عملي 2) انحراف علمي . در انحراف عملي كليسا يك وجهه خشني در سالهاي بعد از خودش به نمايش گذاشت
يكي از انحرافات عملي كليسا دستگاه تفتيش عقايد بود يكي ديگر از انحرافات ،نوعي از دنيا گرايي ست كه آرام آرام در آن شكل گرفت و كليسايي كه بايد داعيه آخرت داشته باشد تا حد زيادي دنيا گرا شد و به تزئينات شديد كليسا روي آوردند.
و انحراف علمي اينكه مسيحيت مسيحيان فاقد شريعت بود ببينيد ما يك حوزه اعتقادي داريم كه در آن معتقد به توحيد و يگانگي خدا و وجود پيامبران و يك سري مسائل اعتقادي و علمي و عملي و عبادات هستيم و مثلا بايستي عباداتي را انجام دهيم و يك سري بايد ها و نبايدها داريم مثلا در باب معاملات ، چگونگي معامله و درستي و نادرستي آن در ريزترين مسائل آمده است اين بايدها و نبايدها را شريعت بيان ميكند.
يكي از عوامل اعراض در كليسا نبودن شريعت در مسيحيت:
يهوديان نيز شريعت دارند كه بسيار تبيين شده و شفاف است و تا حدود زيادي شامل ده فرمان حضرت موسي است كه معروف ميباشد مثلا در شريعتشان آمده است كه افراد نبايد دچار انحرافات جنسي باشند ، اين يك دستور شريعتي است حكم فقهي است اما مسيحيت فاقد شريعت مي باشد . البته مسيحيت تمدن يا فته نه مسيحيت اوليه اي كه حضرت مسيح آورد!
دليل اين امر اين است كه هنگامي كه مسيحيت گسترش پيدا كرد شخصي به نام «پولس قديس» كه منادي مسيحيت در اروپا بود نفي شريعت كرد و اين امر تبديل شد به ميراث ماندگاري كه اكنون مسيحيت فاقد شريعت است و عبادات و سختي هاي عبادي و سختي در رفتار اجتماعي را ندارد
عقل ستيزي كليسا – عاملي ديگر براي اعراض از كليسا:
اتفاق ديگر اينكه مسيحيت رسمي در اروپا در مقابل فكر عقلي موضع گيري مي كند زيرا هنگامي كه كتاب مقدس را مطالعه ميكنيد – كه در واقع كتاب آسماني نيست بلكه مجموعه اي از قصه ها و داستانهاي زندگي مسيح و آموزه هاي اوست كه نويسنده هاي متعدد و غير آسماني دارد در اين كتاب ، به دليل تحريف نكاتي ديده ميشود كه با عقل در تناقض است چه در «عهد عتيق» قسمت تورات و چه در «عهد جديد» انجيل !
در عهد عتيق كه به عنوان كتاب مقدس مسيحيان شناخته ميشود ،فاصله چشم چپ تا چشم راست خداوند را مثلا چند فرسخ بيان ميكند كه از ديدگاه عقل قابل قبول نيست كه خداوند چشم داشته باشد
و يا در داستاني ديگر ، وقتي خداوند با يعقوب كشتي ميگيرد و نمي تواند او را مغلوب كند ترفندي به كار ميبرد مثلا شست پاي حضرت يعقوب را گاز ميگيرد و بعد مي تواند او را مغلوب كند خوب اين چيزي است كه با عقل جور در نمي آيد !
يعني كتاب مقدس مسيحيت حاوي آموزه هايي است كه با عقل سازگار نيست ،آموزه مهم و مركزي تثليث ،يك خدا و سه خدا خود مسيحيت در مورد اينكه اين آموزه را بپذيرد يا نپذيرند اختلاف نظر دارند اما در هر صورت مسيحيت رسمي تثليث را پذيرفت يك خدا در عين اين كه سه خدا ؟! پدر، پسر ، روح القدس ! هر كدام يك خدا در عين حال هر سه خدا باشند اين از لحاظ عقلي امكان پذير نيست كه اين نظر در نتيجه تحريف كتاب مقدس بوجود آمده است.
بنا بر اين مسيحياني كه آرام آرام مستقر شدند و به تمدني ساده نسبت به تمدن يوناني و رومي رسيدند و مسيحيت ساده را پذيرفتند كه آموزه هاي علمي و عملي مسيحيت دچار نوعي تضاد و چالش با فطرت انساني و عقل است اين مسيحيان وقتي كه بادين اسلام ارتباط پيدا كردند(مثلا تمدن قرن ده ميلادي و 4 ه ق كه ابعاد تمدني آن را در جلسه گذشته بيان كردم : بحث فرش و ادويه پزشكي و بيمارستان و... ) مات و مبهوت ماندند كه اين چيست؟؟! كه اين مواجهه در جنگهاي صليبي اتفاق افتاد اما منجر به پذيرفتن اسلام از ناحيه مسيحيان نشدزيرا فضاي فكري در اروپاي مسيحي كاملا در دست كليسا بود و تعصبات شديد مسيحي وجود داشت . اما اين ارتباطات سبب شد كه تا حدي ديد مسيحيان نسبت به خيلي مسائل باز شود و وجهه تمدن اسلامي در چشم آنها بزرگ جلوه كند لذا آرام آرام جرياني شكل گرفت به نام اعراض از مسيحيت ، يعني از مسيحيت روي گردان شدند و مسير دنيا گرايي در دل تمدن مسيحي شكل گرفت و تثبيت شد آنقدر اين جريان ادامه يافت كه در قرن 15 و 16 و بعد 17 ميلادي بالاخص ، بر جنازه مسيحيت نماز ميت خواندند .مسيحيان دو راه بيشتر نداشتند يا بايد به مسيحيت اصيل بر گردند نه مسيحيتي كه تفتيش عقايد ميكند و دنيا گراست آن مسيري كه ارباب كليسا طي ميكنند يا اينكه مسيري مستقل از مسيحيت طي كند راه اول يعني بازگشت به مسيحيت اصيل امكان پذير نبود چون بايستي كتاب مقدس تحريف نشده اي مي داشتند كه وجود نداشت و يا بايد مباني عقلاني محكمي وجود مي داشت كه با كمك آن درست از نادرست تشخيص داده شود و اين امكان پذير نبود چون آموزه هاي ميسحيت ذاتا با عقل در تعارض بودند پس مفهومي نداشت به عقل متمسك شوند
اعراض از مسيحيت – آغاز دنيا گرايي و انسان مداري در غرب :
. بنابر اين راه دوم يعني اعراض از مسيحيت اتفاق افتاد در اين اعراض از مسيحيت و دنيا گرايي عواملي مانند جنگهاي صليبي و كشف امريكا موثر بودند ولي آغاز رسمي رنسانس وقتي بود كه روم دو تكه شد و سقوط كرد و فقط منطقه قسطنطينه (اسلامبول يا استامبول) باقي ماند كه وارث ده قرن تمدن رومي و يوناني بود كه در سال 1425 به دست مسلمانان فتح شد رومي هاي قديم يعني وارثانروم و يونان ، قبل از فتح ، اسباب و اثاثيه ها و كلكسيون هايشان را جمع كردند و به سمت اروپاي مسيحي حركت كردند دقت بفرماييد كه با خودشان چه چيزهايي آوردند : مجسمه (مجسمه هاي يونان و رومي ، آثار ادبي و فلسفي مانند بسياري از آثار «هومر» «سوفوكلس» و آثار ارسطو و.... البته اروپاي مسيحي از طريق مسلمانان ارسطو و ديگران را ميشناخت و اين شناخت از طريق ترجمه آثار اسلامي بود
«اومانيسم ، هسته مركزي تمدن غربي»:
در هنگام فتح قسطنطينه اين افراد به همراه مجموعه هايشان فرار كردند يكدفعه مسيحيان ساده انديش اروپا در سال 1452 با مجموعه هاي غني هنري وادي روبرو شدند با تمدني كه باقي مانده ي روم و يونان باستان بود و خصوصيت آن داشتن الهه هاي نيمه الهي نيمه انساني بود يعني يك وجهانساني غالبي در آثار ادبي – هنري – و فلسفي يوناني و رومي ديده ميشد . كه اين وجه انساني تبديل به قطب نماي شد كه قبله ي جديدي را به مسيحيان تحت حاكميت كليسا نشان داد . و آن قبله عبارت بود از توجه به انسان و اهميت دادن و مركزيت دادن به انسان و اعراض از اهميت و مركزيت خدا در فكر ، فرهنگ و تمدن ؛. )
نهضتي به نام «اومانيسم» ايجاد شد كه ابتدا ادبي و هنري بود «اومانيسم» يا «هيومنسيم» (هيومن يعني انسان) يعني مكتب اصالت انسان ، يعني انسان را موضوع و اساس كار خود قرار ميدهد و توانايي هاي او را مي ستايد اما منظورش انسان دو بعدي (روحي و جسمي) نبود بلكه اساس كار خود را بر انسان زميني و خاكي قرار داد
يعني روميان و ينانيان براي گرايش به دنيا گامي برداشتند و دين خودشان را دنيايي كردند الهه هاي آسماني را نيمه آسماني كردند (زميني) گام دوم را تمدن جديد اروپايي برداشت و آن اين كه دين به مفهوم واقعي را به دين كاملا دنيايي تبديل كرد
يعني انساني كه كاملا دنيايي است در مدار توجه متفكران ، هنر مندان ، اديبان، فيلسوفان و ... قرار گرفت .
همانطور كه قبلا گفتيم گرايشها شرقي خدايان يا خدايا يا ما وراء را قبول دارند و گرايشها ي غربي از خدا اعراض مي كنند ولي در هر صورت خداي جديدي را معرفي مي كنند اين خدايي جديد ديگر خداي ماورايي نيست خدايي ست كاملا زميني و او ، انسان است . به عبارتي ديگر در تمدن جديد اروپاي نوعي بت پرستي شكل گرفت نه اينكه بت بپرستند ولي ماهيت وذات آن نوعي بت پرستي كه عبارت از انسان پرستي :ذات تمدن جديد اومانيسم است يعني اصالت بخشيدن به انسان و اينكه همه چيز دائر مدار انسان است و هر چيزي بر اساس انسان و خواسته هاي او تفسير مي شود و همه چيز بايد به نفع انسان باشد . اين نوع تفكر ، آرام آرام به آغاز جريان رنسانس منجر شد (با آغاز سال 1452 م)
بنابر اين پس از فتح قسطنطينه و رسيدن به مجموعه آثار ارزنده ي آن ف مسير جديدي به ايشان نشان داده شد كه اين مسير دنيا گرايي بود كه ايشان مستعدش بودند . دنيا گرايي و انسان گرايي در تمام ابعاد زندگي بشر غربي تاثير گذاشت و نظامهاي سياسي ، اقتصادي، فرهنگي، و اجتماعي بر مبناي اومانيسم شكل گرفت و گسترش پيدا كرد .
گفتيم فرهنگ كه فرهنگ مجموعه باورها و گرايشهاست و تمدن تجسد فرهنگ است خود فرهنگ هم هسته مركزي دارد و از لايه ها و عناصري متعدد تشكيل شده است . اما هر فرهنگ هسته اي مركزي دارد (مانند هسته ميوه ، كه ميوه از طريق آن تغذيه ميشود) كه آن را از ساير فرهنگها متمايز ميكند هسته مركزي فرهنگ غربي اومانيسم است كه با همه نظامهاي سياسي ، اجتماعي،و اقتصادي و.... جامعه ارتباط دارد
«دموكراسي ، اومانيسم سياسي در تمدن غربي»:
نظام سياسي مطلوب غرب ،دموكراسي است دموكراسي يعني دموس (مردم) و كرات(حاكميت) يعني حامكيت مردم بر خودشان
سوال: چرا نظام سياسي دموكراسي يا هر نظام ديگري را انتخاب ميكنيم ؟ً! چرا ولايت فقيه؟! چرا ليبرال دموكراسي؟1 چرا غربي ها دموكراسي را به عنوان مدل ايده آل آن حاكميت سياسي خودشان انتخاب ميكنند؟1
براي واضح شدن جواب سوال ،ببينيد در بعضي از نظامهاي سياسي قديميتر ،نظام سياسي به صورت تئوكراسي هستند تئوس يعني خدا ،يعني اين نظامهاي سياسي حاكميت خدا را دنبال ميكنند ولي دموكراسي حاميت خدا را تعقيب نميكند
(حاكميت مردم را تعقيب ميكند)
اصالت انسان يعني همان اومانيسم ،يعني هر انساني خودش حق است البته انسان زميني نه انسان روحاني ، انساني كه غريزه ، ميل ،شهوت دارد يعني هر انساني حق است ما حق هستيم شما حق هستيد پس ما يك حق نداريم حقها داريم اما در تئو كراسي يك حق بيشتر نداريم آن هم خداست و حقيقت مطلق است . اما در دموكراسي ميليونها حق داريم حق به تعبير زميني و انساني اش !
بنا بر اين براي تعيين نظام سياسي راي ميگيريم و اكثريت حق ميشوند حاكم !
اشتباه نكنيد !با راي گيري كه در جمهوري اسلامي اتفاق مي افتد متفاوت است . شكل كار يكي است ولي ماهيتش دوتاست. چون ما در اينجا راي نميگيريم كه بگوييم مردم هر كه را به عنوان انسان زميني انتخاب ميكنند قبول ميكنيم نه اينطور نيست بلكه چارچوبي گذاشتيم انتخاب ما بر اساس ضوابط ديني شكل ميگيرد يعني بعد روحاني را فراموش نكرديم و اصولي را مد نظر قرار داده ايم و با راي گيري از مردم مي پرسيم كه كداميك از نامزدها ، با اصول مورد نظر مطابقت دارد اما در نظام دموكراتيك غرب هر راي معناي بيعت و همراهي نميدهد بلكه به معناي يك حق در صندوق انداخته ميشود و در نهايت اكثريت مقبول مي شود و دموكراسي محقق ميشود . در اين نظام سياسي اومانيسم ساري و جاري است گفتيم كه فرهنگ مانند روح و تمدن مثل بدن است الان دموكراسي جزء سياسي بدن تمدني است.
«اومانيسم اقتصادي»:
شركتهاي آزاد چند مليتي بر اساس كاپيتاليسم شكل گرفته اند در نظام كاپيتالي هر فردي مجاز است از هر راهي ثروت بدست آورد نظام اقتصادي غربي كاپيتالي است و به افراد اجازه ميدهد از هر راهي كه ميتوانند ثروت به دست آورند چنين حقي به افراد ميدهد چون (از ديدگاه غرب) هر فردي حق است يعني اومانيسم در نظام اقتصادي !
«اومانيسم اجتماعي»:
اصطلاحا ميگويند كه : قراد اجتماعي تشكيل دهنده اجتماع است . «جان استوارت ميل» و حتي «هابز» ميگويند:
مفهوم قرارداد اجتماعي اين است كه خود افراد شريك وضعيت اوليه دارند و آن ، يعني زندگي حيواني چون اين حيوان قرار است كه به نفع رفاه خودش اقدام كند و به منافع بيشتري برسد بنا بر اين با ديگران متحد ميشود و جامعه را تشكيل ميدهد و در ساز و كارهاي اجتماعي منافع حيواني بيشتري را به دست مي آورد :دقيقااين تعريف قرار داد اجتماعي است فيلسوفان اروپايي نيز معتقدند انسانها يك وضعيت طبيعي اوليه دارند و مانند حيوان رها هستند .
تعبير « توماس هابز » اين است كه انسان گرگ انسان است . از نگاه اين فيلسوف مشهور انگليسي نظام اجتماعي قبل و بعد از شكل گيري با جامعه گرگها فرقي ندارد . يعني انسانها را معدل گرگ ميبيند و انسانها براي اينكه به منافعشان برسند با هم قرارداد ميبندندو نظام اجتماعي را شكل ميدهند . در واقع انسان غير روحاني تصميم ميگيرد با اراده خودش يك جامعه را شكل بدهد اين همان مفهوم اومانيسم در رشته اجتماعي است يعني روح امانيسم در كالبد نظام اجتماعي هم حضور دارد .
استعمار شاخصه اصلي تمدن غربي :
همانطور كه گفتيم شاخصه تمدن رومي ، نظام برده داري بود و اين برده داري با بقيه برده داريها متفاوت بود چون با حذف آن از تمدن رومي ، تمدن رومي از هم ميپاشيد شاخصه تمدن غربي ، استعمار است ، در طول تاريخ اقوامي به اقوام ديگر حمله كردند اما استعمار غربي از سنخ كشور گشاي يك فرهنگ و تمدن كشوري نسبت به كشور ديگرنيست (مانند كوروش نيست و يا اردشير .... كه تصميم بگيرد هند و ستاني حمله كند نه اينجور نيست )!
استعمار غربي ذات تمدن غربي است يعني تصميم شخصي و فردي نيست اروپاي به ظاهر متمدن و مترقي كنوني كه در قله تكنولوژي و علم قرار دارد اين را بر پايه استخوانهاي برده هاي افريقايي و حتي اروپايي بنا كردند در قرنهاي هفده و هجده ميلادي برده داران اروپايي از ميان خود اروپايي ها برده داري مي كردند بنابر اين برده داري منحصر به قاره سياه و بدبخت افريقا نيست .
استعمار در قرن 17و 18 و 19 ايجاد شد . ناوگان انگليسي ها بسيار معروف بود زيرا نيروي دريايي شان قوي بود اما بقيه نيروي زميني قوي داشتند لذا انگليسيها در استعمار گري موفق مي شدند . جالب است بدانيد ناوگان نيروي دريايي ملكه انگلستان را بسياري از دزدان دريايي شكل دادند كساني كه در تاريخ انگلستان به عنوان مفاخر كشور گشايانگليس شناخته ميشوند اينها دزد دريايي بودند بنابراين استعمار ذات تمدن غربي است
«انسان غربي خودش را برتر و ديگران را پست ميشمارد »:
يعني انسان غربي خودش را به عنوان انسان برتر و همه انسانها را در جاهاي ديگر به عنوان انسان پست تر تلقي ميكند به همين دليل شرق شناسي مطرح ميشود يعني تبديل كردن گذشته تاريخها و تمدنهاي ديگر به گذشته تاريخ و تمدن غربي يعني تاريخ تمدن غربي يك تاريخ تمدن خطي است يعني غربي ها در اين اوج قرار دارند وديگران در پايين! و هر چه كه بشر در طول تاريخ تلاش كرده درها ضمه تاريخ نگاري غربي به گذشته پست و پايين زندگي بشر تبديل شده است . به همين دليل فيلسوف معروف انگليسي «جان ايتورات ميل» فيلسوف متفكر در كتابش معتقد است كه اروپايي ها به جايي رفتند و بر سرزمينهايي مسلط شدند و كشورهايي را استعمار كردند مجاز به گرفتن «حق توحش» هستند؛ گرفتن حق توحش در نزد اروپايي ها ، مبناي فكري و فلسفي دارد مبنايش اين است كه انسان پس از رنسانس – انسان جديد غربي – خودش را در اوج مي بيند وديگران را در ذلت ! چون معتقد است دين گرايي و فكر فلسفي ايشان خرافي استو افكار گذشتگان را تعقيب ميكنند
«آگوست كنت » به صراحت مينويسد : تاريخ زندگي بشر سه دوره است : 1) دوره دين2) دوره فلسفه3) دوره علم
دوره دين دوره اي است كه بشر نميتواند مجهولات خود را توضيح دهد بلكه براي توضيح مجهولاتش و توجيه دلايل ، مثلا رعد و برق و باران آنها را به موجودات مجهولي به اسم خدايا خدايان منسوب ميكند
دوره فلسفه دوره اي است كه بشر كمي رشد كرده و ديگر با خدا كاري ندارد (منظورش يونان و روم است ) و بازي ذهني ميكند و دوره علم، آن دوره اي است كه از اين خرافات دست برداشته و رشدش به حدي رسيده است كه ديگر به دنبال كشف واقعيت ميرود و نه خيال پردازي ذهني و نه نظام پردازي ذهني ميكند (فلسفه) و نه اينكه علت حوادث و اتفاقات رابه يك موجود خيالي به اسم خدايا خدايان منسوب ميكند (ديني) اين تفكر است كه سبب ميشود مثلا «جان استورات ميل » بگويد اگر اروپائيان جايي را مستعمره قرار دادند حق دارند حق توحش بگيرند !
تمدن غربي،تمدن حاكم بر جهان – تمدني بيگانه با دين و خدا :
بنابراين بعد از رنسانس يك تمدني ايجاد شده است كه تا كنون حضور و بروز دارد و آن تمدني است كه اكنون در آن زندگي ميكنيم نه تنها ما بلكه هر كسي كه روي زمين است .
اين تمدن براساس فرهنگي شكل گرفته است كه درآن انسان با خدا ودين هيچ كاري نداشته باشد لذا در اعلاميه جهاني حقوق بشر آمده است كه: «هر فردي آزاد است هر ديني كه مي خواهد انتخاب كند» اين قانون از يك لحاظ (يك روي سكه ) مثبت است يعني شما مي توانيد هر چه كه دوست داشتيد انتخاب كنيد! از لحاظ ديگر (آن روي سكه ) معنايش اين است كه اگر شما مسلمان باشيد معلوم نيست حرف حق بزنيد مسيحي باشيد معلوم نيست كه حق با شما باشد ، بي خدا هم باشيد مشخص نيست حرف حق ميزنيد يا نه ! پس هر چه كه دوست داريد باشيد فرقي نميكند .مسلمان،مسيحي، يهودي،بي خدا،فاسق و فاجر هيچ فرقي ندارد يعني با دين كاري نداريم !
تمدن پر مدعاي غربي شكست خورد و فرو ماند!
اين تمدن ، تمدني است كه حتي فكر عقلاني را انكار مي كند اين تمدن در نقطه آغازش يعني رنسانس و اومانيسم ،با شعارها و پرچمهاي بزرگي حركتش را آغاز كرد و تا قرن هجده مي گفت كه من تمدني هستم كه جهاني معدل بهشت بر روي زمين ميسازم بهشت من آسماني نيست بلكه زميني است . نه بهشتي كه با خدا داري و خدا مداري ساخته بشود بلكه بهشتي كه با تكيه بر نيروهاي خود من ، انسان ، هيومن، ساخته ميشود . من نيازي به دين و خدا ندارم . من جهان را آنچنان ميسازم كه مي خواهم ! دانش من به من قدرت مي دهد دانش، دانشي است كه قدرت بدهد دانشي نيست كه بياموزد
لذا قدرت را مساوي دانش ميگيرد و دانش را دانشي ميداند كه قدرت بياورد قدرت اين جهاني ، قدرت دنيايي ، كه بتواند دنيا را آنچنان كه مي خواهد به عنوان يك انسان صاحب غريزه وشهوت ، بسازد .
بنا بر اين ، تمدني كه تاقرن 19 اين ادعا را داشت در حال حاضر جنبه هاي فكري ، عقلاني و فلسفي اش دچار انحطاط شده است مثل خانه اي كه توسط موريانه ها تخريب شود غرب در گذشته ادعاي مدرنيسم داشت اما اكنون ادعاي پست مدرنيسم دارد . پست مدرنيسم يعني پشت كردن به آنچه قبلا گفتند و تخريب و انكار آن ادعاها!
رواج شك و ترديد و پوچ گرايي درپي شكست تمدن غربي :
اكنون وضعيت طوري شده كه دوران شك مجددا شروع شده و دوران ترديد آغاز شده است . دوراني كه در آن انسانهاي غربي راضي نيستند با وجود اينكه همه تنعمات براي آنها فراهم است و با وجود اينكه هر آنچه كه ميپسندند مي توانند اختيار كنند
پوچگرايي اصطلاحا «نهيليسم» يك پايه تمدن غربي است .
نكته اسف بار اين است كه ما مسلمانان و ايرانيان چشممان بهدست آنها و قله حركتمان قله آنهاست و هر آنچه آنهادر قرن نوزده فهميدند و از آن گذشتند و گفتند اشتباه كرديم ما به آن سمت حركت ميكنيم .
اگر ما ابعاد اين تمدن و فرهنگ را درك كنيم متوجه ميشويم كه نه تنها اين تمدن كه در آن تنفس مي كنيم ، تمدن مطلوب نيست بلكه متوجه خواهيم شد كه ابعاد انساني و روحاني ما را منكوب و سركوب ميكند و لو اينكه خودمان متوجه نباشيم !